لیلی گلستان
سر چهارراه مخبرالدوله از اتوبوس پیاده میشویم.
من با دو گیس بافته و کفش ورنی سیاه. یک دستم را بابا گرفته بود و یک دستم را مامان.
تا به پیادهرو میرسیدیم هوشتی هوشتی شروع میشد. هوشتی هوشتی یعنی دستهایت را محکم میگرفتند و تو را میکشاندند بالا و تاب میخوردی و غشغش میخندیدی. کیف داشت.
از چهارراه مخبرالدوله از کنار بازار ماهی فروشها میگذشتیم. خونابه ماهیها پیادهرو را گرفته بود و بوی زهم ماهی خیابان را انباشته بود. همیشه به اینجا که میرسیدیم دماغم را میگرفتم. از کنار بساط گردوفروشیها با چراغهای زنبوری و لنگهای قرمزی که تکان میدادند میگذشتیم. بعد میرسیدیم به مغازههای اسباببازی فروشی. عروسکهای چشمآبی با لباسهای توری پفی و چراغهای کوچک ویترین که روشن و خاموش میشدند. بعد میرسیدیم به قهوهفروشیها و پیراشکی فروشیها. بوی قهوه را خیلی دوست داشتم. به اینجا که میرسیدم، چند نفس عمیق میکشیدم و بابا میخندید.
و بعد میرسیدیم به مغازه پارکر. همیشه پشت ویترین آن میایستادم. قدم نمیرسید که قلمها را ببینم اما میدانستم که کلی قلم آن بالا هست. میپریدم بالا که آنها را ببینیم و درست و حسابی نمیدیدم. بعد میرسیدیم به کافه نادری.
اول وارد یک ورودی بزرگ میشدیم – هنوز بوی آن ورودی یادم هست -. و بعد یک ردیف پله بود به حیاط.
یک حیاط، پر درخت با زمین شنی. میان درختها میزهایی گذاشته بودند با سفرههای سفید. انتهای حیاط، یک پله بالاتر صحنه بود. ارکستر روی صحنه بود. هنوز صورت آن ویولون زن با سبیلهای کلارک گیبلی یادم هست. با موهای بریانتینیزده و ابروهای نازک. خیلی با ادا و اطوار ویولون میزد. گارسنها با کت و شلوار سفید و دستهایی پر از دیسهای غذا در رفت و آمد بودند.
میزی را انتخاب میکردیم که اغلب نزدیک به ارکستر بود و مینشستیم. کوچک بودم. چهار، پنج ساله. اگر خودم را حسابی بالا میکشیدم، تازه چانهام به لبه میز میرسید. از این بالاتر نمیشد. همیشه دستی از پشت سرم میآمد، مرا بالا میکشید و یک بالشتک زیرم میگذاشت، سرم را ناز میکرد و میرفت. حالا بهتر شده بود. همیشه تا مینشستیم لیموناد نارنجی میخواستم. بعد نوبت غذا میشد. بیفتیک جلز ولزی توی ماهیتابه و تا دلت بخواهد سیب زمینی سرخ کرده. گارسن ماهیتابه را روی میز میگذاشت. این هم یک جور قر بود که غذا را با ماهیتابه میآوردند. بیفتیک را برایم خرد میکردند و خودم میخوردم. اجازه داشتم سیب زمینیها را با دست بخورم که داغ داغ بودند و چه کیفی داشت. بعد از شام نوبت مامان و بابا میشد. من را میگذاشتند و میرفتند سمت پیست.
پیست حسابی شلوغ میشد و من مینشستم به تماشا. سعی میکردم در آن میانه شلوغی پدر و مادرم را ببینم و گمشان نکنم. بعد حوصلهام سر میرفت. از صندلی پایین میآمدم و میرفتم برای خودم میان میز و صندلیها گردش میکردم. باغ کافه نادری گربه زیاد داشت. با یکی از گربهها دوست میشدم و میرفتیم زیر یکی از میزها، روی شنها مینشستم و سرگرم بازی با گربه میشدم. هوای خوش، باغ سرسبز، موسیقی اوچی چورنیا، بیفتیک جلز و ولزی و این همه سیبزمینی سرخ کرده و مامان و بابا.
بعد حتما کرم کارامل بود با کارامل زیاد. وقتی همه را میخوردم، کاسه را هورت سر میکشیدم و دیگر هیچ چیز نمیخوردم تا مزه کارامل توی دهانم بماند. هنوز مزه کارامل من را یاد آن شبها میاندازد.
......
......
کات
......
......
پنجاه سال بعد
دوستی از فرنگ آمده بود و نوستالژی کافه نادری را داشت. ناهار رفتیم کافه نادری. ورودی را کرده بودند رستوران با همان بو. همان ماهیتابههای جلز و ولزی و همان گارسنها با پشتهایی خمیده و موهای سپید و حرکاتی کند. قلبم گرفت. بغض کردم. نتوانستم ناهار بخورم. به بهانه هواخوری رفتم طرف حیاط. روی پلهها ایستادم و حیاط را تماشا کردم. درختهای تکیده. بوتههای زرد شده، تک و توکی گل. ویران و ویران.
جای صحنه را پیدا کردم. پیست را جلویش گذاشتم. موسیقی را راه انداختم. اوچی چورنیا را شنیدم. صدایش را بلندتر کردم. بلندتر. بلندتر و مامان و بابا را دست در دست وسط پیست گذاشتم. صدای موسیقی بلندتر شد، بلندتر، بلندتر. اشکهای صورتم را پاک کردم و برگشتم به سالن.
شهروند امروز،۲۳ دی ۱۳۸۶