خبر را يازده شب ميشنوی و تا صبح دراز به دراز سقف را نگاه میكنی. بيپلك زدن. بیقطرهای اشك. هنوز آفتاب نزده كه بلبل سر ساعت چهار آوازش را سر ميدهد و با شنيدن چهچهه بلبل كه خوش میخواند، اشكها سرازير میشوند و بند نمیآيند. بعد نوبت طوطیها است كه دسته دسته بيايند روی درختهای كاج حياط بنشينند و جيغ بزنند. حالا كلاغها آمدهاند و سر و صدایشان اذيتت میكند. بلند میشوی و میروی تا قهوهای درست كنی. از پشت پنجره آسمان آبی آبی است. كار داری و میزنی بيرون. بعد وقت ناهار میشود. بعد روزنامهها را نگاه میكنی. عصر میشود. شب میشود و باز صبح میشود. باز چهچهه بلبل و جيغ طوطیها و سر و صدای كلاغها و باز و باز و باز و همان و همان. و در تمام اين مدت داری فكر میكنی كه دوستت ديگر نفس نمیكشد و در تمام اين مدت كه بلبل و طوطيان سر و صدا میكردهاند، او در سردخانهای در غربت آرام گرفته است. آرام؟ نه. او هرگز آرام و قرار نداشت، هميشه پر بود از اضطراب و تشويش. هميشه نگران بود. در مهمانیها هميشه سر صندلی مینشست و تكيه نمیداد. در تمام طول مهمانی كليد ماشينش را در دست میچرخاند و مدام ساعتش را نگاه میكرد. يك بار كليد و ساعتش را گرفتم و گذاشتم در گنجه. با بهت نگاهم كرد و زد به خنده و گفت واقعاَ دست خودم نيست. حالا فكر میكنی آرام گرفته؟ ديگر مضطرب نيست؟ حالا كه پوست و استخوان شده بود؟ حالا كه بهشدت از اوضاع نابسامان درمانش عصبانی بود، آرام گرفته؟ در آیسیيو چشمانش را كمی باز كرد و گفت من كجا هستم. گفتم بيمارستان. همانطور كه نگاهش میكردم نگاهم رفت به سالهای ٤٩- ٤٨. فستيوال فيلم كانون پرورش فكری. از طرف تلويزيون ملی داور شده بودم و جايزه مخصوص تلويزيون را به فيلم «نان و كوچه» داديم. كارگردان جوانی سبزهرو و خجول بود به اسم عباس كيارستمی. نمیشناختيمش. بعدها گفت دستت خوب بود! همين دو سه ماه پيش بود كه از او درخواست كردم يك عكس از مجموعه «درها»يش را برايم انتخاب كند تا روی جلد چاپ جديد كتاب «گزارش يك مرگ» بگذارم. فوراَ شصت عدد عكس برايم فرستاد تا خودم انتخاب كنم. چند روز بعد در بيمارستان گفت جلد كتاب چه شد؟ و بار ديگر كه به ديدارش رفتم كتاب را برايش بردم. گفت همانی را انتخاب كردی كه من فكر میكردم. جلد خوبی شده. گفتم چاپ اول در عرض يك هفته تمام شد، دستت خوب بود. لبخند زد. يك ماه بعد از مرگ برادرم، كاوه مادرم از من پرسيد: ليلی كاری نمیشود كرد؟ حالا ما ماندهايم و روزهايی كه میگذرند. میگذرند بدون او. بدون اين دوست نازنين. حالا من از شما میپرسم: كاری نمیشود كرد؟
ليلى گلستان