لیلی گلستان
این اتفاقها را بدون هیچ اغراقی همانطور که واقع شده،برایتان تعریف میکنم.
اتفاقهایی که حتما خود شما هم هر روز شاهد وقوع آنها در تهران،این شهر سوررئالیستی،هستید.
قصههایی که به گمانم فقط مختص این شهر است.
قصههایی حاکی از نبود تربیت و اخلاق در رفتار اجتماعی،حاکی از بیتفاوتی،بزن برویی،بیمسئولیتی، ریاکاری،دروغ،آن هم اغلب دروغهای بیدلیل و ابلهانه و...
تهران شهری است که همهچیزش غریب است:
ساختمانهایش،آدمهایش رانندگیاش(که اگر خوب برانی حتما تصادف میکنی)،اداراتاش(با نان و پنیر و چای و قند روی پروندهها!)هیجانهایش،مشکلاتش، ظاهر مردماش(سر چراغ قرمز از داخل ماشین مردم را خوب نگاه کنید)،رفتار مردمش،واکنشهای مردمش، میهمانیهایش(ظرفهای میوه را در یک میهمانی ده نفره نگاه کنید)،روزنامههایش،قتلهایش،سمینارها، همایشها و جشنوارههایش با اسمهای عجیب و غریب و مضامین عجیب و غریبتر(جشنوارهء هندوانه،سمینار ماکارونی(.
در اینجا همهچیز به تئاتر پوچی میماند و هر روز و هر روز میمانی که با این همه«پوچی» چه میکنی.
در تهران آدم هر روز به یاد ساموئل بکت و اوژن یونسکو میافتد.
مکان:پستخانهی خیابان دولت،قلهک
پاکتهای دعوت گالری را بردم پست کنم.
همه را دسته کردهام و مرتب روی پیشخوان گذاشتهام تا نوبتم شود.
خانمی پشت سر من در صف میایستد.دستش را دراز میکند.یکی از پاکتهای مرا برمیدارد،چسبش را باز میکند و کارت داخلش را میکشد بیرون.در اینجا من که مراقب رفتار او بودم،آرام دستم را دراز میکنم و پاکت و کارت را از دستش میگیرم و آرامتر میگویم این کار درستی نیست.با اعتراض و با صدای بلند میگوید: « وا!میخوام ببینم توش چیه!...»
مکان:بازار تجریش
مادرم پارچه برای روپوش خواسته بود.از این پارچههایی که در بافت چروکاند.شش تا مغازه را دیدم و نداشتند.مغازهی هفتم گفت در انبار دارم.مغازهدار رفت به انبار و یک طاقچه پارچه آورد.نگاهی به طاقه انداختم و گفتم اینکه پارچهی معمولی است و چروک نیست.گفت: «خب خودت برو چروکش کن!»
مکان:شهر کتاب
کتابی دیدم که تازه درآمده، نوشتهی یکی از خواهران سهراب سپهری(اسمش یادم نیست). تعدادی عکس در کتاب هست. زیر یک عکس که دو تا خانم بیحجاب (یکی پیر و یکی جوان) کنار سهراب ایستادهاند نوشته: «سهراب،مادر و برادرش!»
زیر عکس دوم که سهراب و یک آقا و باز همان خانم جوان است نوشته: «سهراب و دو برادرش! »
اگر گفتید چرا؟
مکان:گالری گلستان، شب افتتاح نمایشگاه سرامیک
خانم بسیار شیک و آلامدی وارد گالری شد. دوری زد. تعدادی مجسمه و بشقاب و کاسه انتخاب کرد. و شمارهی تلفناش را پرسیدم و به آثار انتخابی او علامت قرمز فروش چسباندم.
خانم راضی و خوشحال رفت. چهل و پنچ دقیقه بعد تلفن زنگ زد. آقایی خودش را معرفی کرد (هم نام خانم بود) و با صدایی بلند و عصبی گفت:«زن من غلط زیادی کرده از شما کاسه و کوزه خریده، همه را لغو کنید!» و گوشی را گذاشت.
قیافهی خانم را در آن لحظه مجسم کردم و از خجالت آب شدم.
مکان:خانه
تلفن زنگ میزند. صدای دختر خانم ظریف و لطیفی میگوید از من خواهشی دارد. خواهشش این است که چون من صاحب کتابخانهای پراز کتابهای معتبر فرانسوی هستم (که نیستم) آیا میتواند بیاید و چند کتاب حسابی برای ترجمه انتخاب کند؟ میگوید ناشر هم پیدا کرده است.
از نظر من اشکالی نداشت. میپرسم چهقدر زبان فرانسوی میدانید. میگوید:«هفتهی گذشته در کلاس زبان اسم نویسی کردم! »
هفتهای دستکم چهار روز به گالری
دختر جوانی با یک پروندهی بزرگ پر از اواق نقاشی شده وارد میشود. پیش از اینکه پرونده را باز کند تا من در مورد کارهایش نظر بدهم، میگوید:«نمیدانید چه کارهایی کردهام،در دنیا بینظیر است. »
پسر جوانی وارد میشود باز با یک پوشهی بزرگ پر از اوراق نقاشی. میگوید:«کارهایی آوردهام که شوکه میشوید، در دنیا تکاند. »
پدر و دختری وارد میشوند. پدر میگوید:«دخترم نقاشی میکند؛نقاشی که نه،شاهکار میآفریند. در دنیا بینظیر است. »
و من میمانم مات و متحیر که با این همه فروتنی چه کنم.
مکان:گالری در شب سیاه زمستان
در گالری نشستهام. ماشین شیکی از کنار پنجره میگذرد، میایستد و دو نفر از آن پیاده میشوند. یک نفرشان میآید تا وسط گالری و نفر دیگر که انگار راننده، مباشر یا از این حرفهاست با یک کیف بزرگ دم در میایستد.
آخرین روز نمایشگاه یک نقاش معروف و محبوب است و از سی اثر، بیست عدد آن فروش رفته است و علامت قرمز فروش خوردهاند.
مرد نگاهی سرسری به نقاشیها میاندازد و بعد رو به من میکند و میگوید:«خانوم...اینا همه«چکی»چند؟» سعی میکنم خوش برخورد باشم(سخت است). میگویم فقط ده تا فروش نرفته و باقی را فروختهایم.
میآید کنار میزم و میگوید:«به خریدارها زنگ بزن و بگو هر تابلویی را«هزار»بیشتر میخرم! »
بعد رو میکند به مرد دم در و میگوید:«حسن آقا در کیف را باز کن.»حسن آقای دم در، در کیف را باز میکند و دستههای چک مسافرتی توی کیف را نشان میدهد. صدای گرپگرپ قلبم را میشنوم.
دیگر نمیخواهم خوش برخورد باشم. نگاهی به مرد میاندازم، در سکوت با انگشتم در خروجی را نشان میدهم و میگویم بیرون!
مرد بیحرف سرش را پایین انداخت و رفت بیرون!
آیا این کارش عجیبتر از پیشنهادش نبود؟
مکان:گالری
تلفن زنگ میزند و صدای پر از ناز دختری جوان میگوید خبرنگار خبرنگاری...است. خبرنگار بخش هنر.
میگوید:«چون شما دستی به قلم دارید و از هنر هم سررشته دارید، تصمیم گرفتم از شما بخواهم خیلی شمرده و آرام یک نقد حدود بیست خط از نمایشگاهتان برایم بگویید تا بفرستم روی تلکس خبرگزاری. قلم و کاغذ هم آماده کردهام.خب بگویید! »
گلویم خشک شده بود و صدایم درنمیآمد.
مکان:بانک
بانک من هنوز سیستم شماره گرفتن و صندلی و مبل ندارد. پس دم هر باجه یک صف نصفه و کج و کولهای دراز شده است.
نوبت من است. چکام را جلوی کارمند بانک میگذارم و شروع میکنم به توضیح دادن، او هم دارد گوش میدهد. ناگهان از بالای سرم دستی از غیب میآید و یک چک روی چک من میگذارد.داغ میشوم. بدون اینکه برگردم و بدون اینکه اعتراض کنم،چک از غیب آمده را مچاله و مثل توپ به پشت سرم پرتاب میکنم. به ناکجا. و به کارم ادامه میدهم. منتظرم صاحب دست غیبی فریاد بزند اما سکوت بانک را فرامیگیرد! و جیک صاحب چک هم که هرگز نفهمیدم که بود، درنمیآید.
مکان:گالری یا خانه.یادم نیست(یک گفتوگوی تلفنی)
دو سال پیش رئیس یک نهاد هنری توسط گالری از یک نقاش معروف یک تابلو خرید. بعد آن نهاد خورد به «خنسی» یا نبود بودجه. از من خواستند تحمل کنم، من هم از هنرمند نقاش خواستم تحمل کند و صبوری.
طبق معمول آن رئیس رفت و رئیس دیگری آمد که نقاش هم بود. و این است گفتوگوی تلفنی من با رئیس دوم:
- ما دو سال است از سازمان شما طلبکار هستیم.آیا امیدی به دریافت پول هست؟
رئیس-نقاش به جای جواب دادن میگوید:
-شنیدهام شما از نقاشیهای من خوشتان نمیآید.
میگویم:«چک من چه ربطی دارد به خوش آمدن یا خوش نیامدن من از نقاشیهای شما؟»
سکوت میکند!
سه ماه از این قضیه میگذرد و هنوز طلبم وصول نشده است.
مکان: خانه. ساعت ۱۱:۳۰ شب
تلفن زنگ میزند.از خواب میپرم و گوشی را برمیدارم.
خانمی با خنده و صدایی شاد و بیدار سلام گرم و احوالپرسی میکند. خودش را معرفی میکند . نمیشناسم. میگوید از تماشاچیهای گالری من است و یک سؤال«واجب» از من دارد. میپرسد:«حدود یک ماه پیش در شب افتتاح فلان نقاش یک روسری قهوهای به سر داشتید.آن را از کجا خریدهاید؟»
...تا صبح خوابم نبرد.
مکان:گالری
گالری خلوت است. یک زن و شوهر از تماشاگرهای گهگاهی وارد میشوند. سلام و احوالپرسی و بعد دیدار از نمایشگاه. بعد از دیدار دوتایی کنار میزم آمدند و با لبخند گفتند: دیشب یاد شما بودیم. بیکار بودیم. تلویزیون هم برنامهای نداشت. نشستیم و درآمد ماهانهی شما را حساب کردیم!...نفس عمیقی کشیدم، تعجبم را از این وقاحت فروخوردم و پرسیدم: «خب به چه نتیجهای رسیدید؟»
گفتند فلان قدر(که خیلیخیلی زیاد بود).
ناگهان شیطان در جسمم حلول کرد، خندیدم و گفتم: «ضرب در چهار بکنید!» نگاه بهتزده و دهان بازشان تماشایی بود.
حتما تا صبح خوابشان نبرده.
مکان:گالری
جناب آقای دکتر...متخصص معروف...هفتهی گذشته چهار مجسمه از نمایشگاه گالری من خریداری کردند و حالا آمدهاند تا پول بدهند و آثار خریداری شده را ببرند. جمع خریدشان را به ایشان گفتم.
سیخ توی چشمانم نگاه کردند و قاطع گفتند:«اشتباه میکنید» (نگفتند فکر نمیکنید اشتباه میکنید؟). پروندهی آن نمایشگاه را روی میز گذاشتم.اسمشان جلوی قیمتهای آثار بود. دوباره جمع زدم. اشتباه نکرده بودم . باز زل زدند توی چشمهایم و گفتند:«پس فهرست قیمتها را عوض کردهاید!»
سرم گیج رفت. چشمهایم سیاهی رفت. شنیدههایم را باور نمیکردم. مات و مبهوت و لال نگاهش کردم. چک را نوشت و پرت کرد روی میز و از در رفت بیرون!
اشکهایم سرازیر شد.
مکان:گالری
در نمایشگاه تابستانی «صد اثر، صد هنرمند» همانطور که از اسمش پیداست دستکم صد اثر به دیوار آویخته شده. یعنی از سقف تا زمین گالری پر از تابلوی نقاشی است. آنقدر که دیوار دیده نمیشود. یک روز در طی این نمایشگاه، آقایی داخل شد، نگاهی طولانی به تمام دیوارها انداخت و بعد رو کرد به من و پرسید:«خانم، ببخشید تابلوی نقاشی دارید؟»
واقعا جای بکت خالی است.
مکان:مجموعهی صبا، نمایشگاه قاجار
بالاخره توانستم در روزهای آخر نمایشگاه قاجار خودم را به نمایشگاه برسانم.
نمایشگاهی که میدانستم اشیا و تابلوهای بسیار دیدنی دارد. از همان بدو ورود متوجه شدم که یک کار غیرحرفهای انجام گرفته. اطلاعرسانی به شدت ناقص بود . اغلب آثار بدون تاریخچه و بدون توضیح. بسیار غیرتخصصی و بزنبرویی.
چه حیف...اما...از یکی از کولرها آب به سرعت چکچک میکرد. آنچنانکه میانهی تالار نمایشگاه حوضچهای درست شده بود. مأمور آن تالار را یافتم و به او گفتم آب دارد میآید. با لبخند گفت:«میدانم!»
مأمور را خواب نبرده بود،اما قاجار را آب برد.
* مجله هفت، شماره ۳۱ - شهریور ۱۳۸۵