لیلی گلستان
این یک حکایت تکراری است. حکایتی که تمام دست اندرکاران کتاب آن را خوب می دانند و از حفظ دارند و هر کدام به زعم خود می توانند قصه شان را تعریف کنند.
اگر بعد از این همه سال قصد تعریف کردنِ قصه ام را دارم شاید به دلیل بغضی است که به ناچار باید بترکد وگرنه صاحب بغض را می ترکاند!.
ورود به دنیای کتاب در ایران، چه در هیئت مؤلف و مترجم و چه در هیئت ناشر، زره و کفش آهنین می طلبد و روی زیاد! (که البته از سر عشق است). ضربه از پی ضربه فرود می آید پس باید رویین تن بود تا ضربه ها کارگر نشوند و باید پررو بود تا بشود راه را ادامه داد.
حال، از ضربه هایی می گویم که در این بیست و اندی سال از چپ و راست به منِ مترجمِ بی گناه وارد شده است.
برای خواندن متن کامل این نوشته که در بهمن ماه ۱۳۷۴ در مجلهی آدینه به چاپ رسیده است بر روی دکمه دانلود مطلب کلیک کنید.