لیلی گلستان
اپیزود اول: سال 51
قرار بود ساعت چهار صبح بیایند دنبالش و بروند فیلم برداری. قرار بود نماهای سحر را بگیرند. شب قبل کلی درباره سحر و تنوع رنگ های خاکستری در سحر، برایم گفته بود. قرار شد ساعت سه و نیم صبح بیدار شویم که او برای چهار آماده باشد.
سر ساعت چهار زنگ خانه به صدا در آمد. دوزاده نفر با سه ماشین پر از وسایل فیلمبرداری به دنبالش آمده بودند. هنوز خواب بود.
ساعت شش از خواب بیدار شد. تا ساعت هفت دوش و ریش و پوشیدن لباس طول کشید. تا ساعت 8 خوردن صبحانه و گوش کردن موتزارت!
دیگر از من و اعصاب من چیزی باقی نمانده بود. تمام وجودم عصب شده بود و عصب ها تیر می کشیدند و در سکوت کامل بودم. می دانستم باید صدایم در نیاید. دوازده مرد (نه خشمگین) توی ماشین ها در انتظار بودند.
ساعت هشت از در بیرون رفت. ساعت پنج عصر همه گی از کار برگشتند. پر از خنده و رضایت و سرخوشی! عصرانه خوردند و رفتند.
فردا نگاتیوها را چاپ کردند. دوازده ظهر در زیر تیغ آفتاب، سحری گرفته بود که نگو و نپرس. زیباترین سحر سینمای ایران!
خودش خوب می دانست که می تواند در عین آفتاب سحر را بگیرد. من نمی دانستم!
اپیزود دوم: همان سال 51
عصر بود. داشتیم می رفتیم دکتر. دوقلوهایم را باردار بودم. سنگین و خسته بودم.
سر یک چهارراه ماشینی به سه سرنشین با سرعت پیچید جلوی ماشین ما. نعمت به ناچار ترمز شدیدی کرد. من دلم را محکم چسبیدم. نعمت حال من را که دید از ماشین پیاده شد. در ماشین آنها را باز کرد، راننده را بیرون کشید و شروع کرد به زدن او.
دوستان راننده آمدن به کمکش. و حسابی بزن بزن شد. بالاخره پلیس آمد و نعمت به من گفت که بروم خانه. رفتم.
ساعت نه شب درخانه باز شد. نعمت، راننده و دوستانش با خنده و شوخی وارد خانه شدند. به دعوت نعمت رفته بودند رستوران و حالا برای سر سلامتی با من به خانه آمده بودند.
قیافه من دیدنی بود.
اپیزود سوم: سال 52
نعمت زنگ زد که شام درست نکن یک کبابی پیدا کرده ام که کباب هایش حرف ندارد. ساعت هشت کباب می خرم و می آیم خانه.
بچه ها را زود خواباندم. میز را چیدم. شمع روشن کردم. و آماده شدم برای یک شام دو نفره (که کم اتفاق می افتاد)
ساعت شد نه، شد ده، شد یازده، شد دوازده و من با بغض و گریه و شام نخورده به خواب رفتم. غرق خواب بودم که دیدم کسی مرا تکان می دهد و صدایم می کنم. چشمانم را باز کردم، نعمت بود. گفت: مگر نگفته بودم کباب می آورم؟ چرا خوابیده ای؟
ساعتم را نگاه کردم، چهار صبح بود.
اپیزود چهارم: سال 58
اوایل انقلاب بود. با نعمت و بچه ها رفته بودیم رستوران و حالا داشتیم برمی گشتیم خانه، که ما را برساند و خودش برود خانه ی خودش.
ناگهان یک ماشین را نشان داد و گفت: «اِ... مسعود. » مسعود یعنی کیمیایی. دلش خواست با او سلام و علیک کند، اما در راهی بودیم که امکان دور زدن نبود. فکر می کنید چه کرد؟ تمام راه آمده را دنده عقب رفت. با سرعت زیاد. بچه ها اول می خندیدند، بعد شروع به جیغ زدن کردند و بعد از ترس ساکت شدند.
اصلن مهم نبود که ما توی ماشین هستیم. اصلن مهم نبود که می شد به راحتی تصادف کرد. هیچ چیز مهم نبود، مگر رسیدن به مقصود. که دیدار مسعود بود. در نهایت به دیدار نایل آمد. پیاده شد و مسعود را در آغوش گرفت.
زندگی با نعمت حقیقی با عشق شروع شد و با مهر به پایان رسید. شش سال و چند ماه طول کشید. همیشه احترام همدیگر را نگاه داشتیم، چه در دوران زندگی مشترک و چه بعد از آن.
بسیار مهربان و پر عطوفت بود. شریف بود وظریف. دقیق بود و وسواسی. حساس بود و عصبی. راست و درست بود. بویی از ریا و نیرنگ نداشت. متواضع بود. پر از طنز بود. هیچ آشنایی با تعهد و مسئولیت نداشت و همین کار مرا زار کرد. یادش را گرامی می دارم و همیشه با مهر از او یاد خواهم کرد.
* مجله ی فیلم - شماره 411 - خرداد 1389