لیلی گلستان
هيچ وقت، هيچ وقت، هيچ وقت آن صحنه «گزارش يك مرگ» را از ياد نخواهم برد. صحنه يي كه مرد به شهرش برمي گردد، بعد از سال هاي سال و سراغ زن مي رود كه حالاپير شده و موهايش به سفيدي مي زند و پشت چرخ خياطي نشسته و مرد در كيفش را باز مي كند و انبوه دو هزار نامه يي را كه زن طي 17 سال برايش نوشته بود و او هرگز بازشان نكرده بود، جلوي پاي زن مي ريزد. و مي گويد: «اين هم من.»
هنوز هم، هنوز هم كه به 70 سالگي نزديك شده ام با به ياد آوردن اين صحنه، صداي تاپ تاپ قلبم را مي شنوم... مي شنويد؟ ديديد چه تند مي زند؟ مرد بالاخره بازگشت. اين را از نگاه زن فهميديم. و زن هميشه مي دانست كه روزي اين اتفاق خواهد افتاد. ما هم مي دانستيم.
ماركز جوري مي نوشت كه همه صحنه را مي ديديم. ماركز جوري مي نوشت كه هرگز فكر نكرديم تخيل است. تخيل را واقعي مي ديديم. تخيل را حس مي كرديم. هماني را كه با ملحفه ها رفت بالاو رفت بالاتر... همان رمديوس خوشگله كه رفت و ديگر برنگشت. بالارفتنش را باور كرديم. و آن قصه كوتاه درخشان كه تيغ دسته گل اهدايي در روز عروسي به انگشت عروس مي رود و... خون مي آيد و خون مي آيد تا مي ميرد. «خوني كه مي چكد، مي چكد، مي چكد...»
در «بوي درخت گوياو» كه مصاحبه يي بلند با ماركز بود، او را بيشتر شناختيم و بيشتر دوستش داشتيم. جوري بود كه انگار به ما نزديك است. انگار از خودمان است.
ماركز عشق را خوب مي شناخت و در هر كتابش نوع تازه يي از آن را برايمان تعريف مي كند. «عشق سال هاي وبا»، «صد سال تنهايي»، «گزارش يك مرگ» و در تمامي قصه هاي كوتاهش حس عشق موج مي زند. ديگر ماركز نداريم. ديگر ماركز نيست تا بنويسد. و تاريخ ادبيات تا ابد كمبود او را حس خواهد كرد. بدجوري هم حس خواهد كرد. و حس خواهيم كرد.