روزي كه ليلي گلستان به روزنامه آمد تا گفت وگويي با او انجام دهيم، مردد بودم گفت وگو را با محوريت كدام گلستان آغاز كنم؛ گلستان مترجم، گلستان گالري دار يا گلستان نويسنده؟ البته بهانه گفت وگويمان 20 سالگي گالري گلستان بود، با اين حال در چگونگي آغاز گفت وگو شك داشتم چراكه مترجمان و نويسندگان او را بابت ترجمه آثار نويسندگاني همچون اوژن يونسكو، ماركز، ميگل آنخل آستورياس، رومن گاري، ايتالو كالوينو، ويتگنشتاين و... مي شناسند و اهالي نقاشي و مجسمه سازي هم بابت گالري كوچكش در محله دروس كه به زعم كوچك بودن تاثيرگذار بوده است. صحبت ها كه شروع شد و رفته رفته گل انداخت، گفت وگو هم شروع شد، آن هم در جايي ميانه گالري داري و ادبيات.
****
تا قبل از تاسيس گالري گلستان، اين مكان به مدت 7 سال يك كتابفروشي بود. گذر از يك كتابفروشي به يك گالري چه ضرورتي داشت؟
كتابفروشي آن زمان با استقبال زيادي روبه رو بود. خيلي موفق شده بود و مشتري هاي زيادي به آن رفت وآمد مي كردند. آن موقع هم به خاطر وجود نوعي آزادي در چاپ كتاب، مردم بيشتر كتاب مي خريدند. يادم مي آيد براي خريد يكي دو كتاب به كتابفروشي نمي آمدند. گاهي پيش مي آمد كه صندوق عقب ماشين شان را پر از كتاب مي كردند و مي رفتند! من هم خيلي خوشحال و راضي بودم تا اينكه حوالي سال 1363 كمي سانسور شديد شد. بعد هم شاهد جمع كردن برخي كتاب ها از كتابفروشي ها بوديم. به هر حال مي خواستند يك نظم و قانوني به كار كتاب بدهند. اين بود كه اوضاع كتاب خيلي خراب شد. كتاب ها ناياب شدند. هميشه پر از تشويش و تنش بوديم. كتابفروش ها مدام در نگراني و اضطراب بودند. من ديدم كه دائم عصبي مي شوم، پس بهتر است كه كتابفروشي را ببندم. بستن آنجا هم كار آساني نبود براي اينكه هزاران كتاب در آنجا به طور امانت نگهداري مي شد، ولي خوشبختانه من از يك طرف به دليل اينكه طي سه، چهار سال كتابفروشي خوش حساب بودم و از طرف ديگر به جهت مترجم بودنم توانستم كتاب هايي را كه از ناشران مختلف امانت گرفته بودم پس بدهم. همه شان با مهرباني تمام كتاب ها را پس گرفتند. اين امر براي من خيلي خوب بود و در حقيقت ضرري نكردم. خلاصه يكي دو سال آنجا خالي بود و من نمي دانستم چه بكنم، تا اينكه فكر كردم يك گالري باز كنم.
چرا گالري؟
خب اين دليل داشت. چون هم خودم در پاريس طراحي پارچه خوانده بودم و هم پدرم مجموعه دار بود. از طرف ديگر تقريبا با تمام نقاشان معروف پيش از انقلاب رفت وآمد داشتيم. دوستان پدر و مادرم آنها بودند. بنابراين راه انداختن يك گالري كار چندان مشكلي نبود. اين بود كه نمايشگاهي از آثار سهراب سپهري از مجموعه خانوادگي خودمان برپا كرديم كه البته اين نمايشگاه براي فروش نبود. من هيچ وقت آن شب را فراموش نمي كنم، چون تمام خيابان هاي دروس بند آمده بود. خيلي لذت بخش بود كه اين همه آدم آمده بودند كارهاي سهراب سپهري را ببينند. آن زمان پايان جنگ بود. همه ضربه ديده بودند. عزيزي از دست داده بودند. هيچ خانواده اي نبود كه بدون عزيز از دست رفته نباشد. اين بود كه مردم با آمدن به نمايشگاه و ديدن همديگر تسكين مي يافتند. بعد فعاليت گالري را با برپايي نمايشگاه هايي از آثار نصرالله كسرائيان و منوچهر صفرزاده ادامه دادم. كسرائيان تازه داشت معروف مي شد. البته عكس هاي زيباي او كه منظره هاي طبيعي را دربر مي گرفتند، با مخالفت بسياري روبه رو شدند.
گويا مشكلاتتان در گالري داري با نمايشگاه كسرائيان شروع شد؟
سر نمايشگاه كسرائيان مشكل داشتيم، براي اينكه من اصلانمي دانستم بايد از وزارت ارشاد اجازه مي گرفتم. فكر مي كردم اگر از شهرداري اجازه بگيرم و گالري را باز كنم، كفايت مي كند. اين از نابلدي من بود كه نمي دانستم بايد از وزارت ارشاد اجازه بگيرم. خلاصه چند ساعت مانده به شروع نمايشگاه از وزارت ارشاد تماس گرفتند و گفتند شما مجوز داريد؟ گفتم: مجوز چي؟ گفتند مجوز برپايي گالري و نمايشگاه! خلاصه داستان شروع شد و ما دو هفته اي كشمكش داشتيم، دو هفته پر از تنش تا اينكه نمايشگاه برپا شد. يادم مي آيد همه عكس هاي نمايشگاه فروش رفت.
مخالفان كسرائيان چه كساني بودند؟
كساني بودند كه عقيده داشتند چرا در زمان جنگ و انقلاب او فقط از منظره ها عكاسي مي كند. در صورتي كه من فكر مي كنم عكس هاي او يك جور مسكن براي مردم بود. تماشاي آن زيبايي ها باعث مي شد ما زيبايي را فراموش نكنيم. من فكر مي كنم كسرائيان حكم قرص واليوم را براي ما داشت. خيلي به فراموش نشدن زيبايي كمك كرد. نمايشگاه موفقي بود و ما همين طور ادامه داديم. نمايشگاه صفرزاده بعد از كسرائيان برپا شد. او سال ها بود نمايشگاه نگذاشته بود. از او دعوت كردم نمايشگاه بگذارد. انصافا نمايشگاه بسيار قوي و پرفروشي بود. تا يك مدت طولاني يعني حدود دو، سه سال در تهران تنها گالري گلستان، گالري سيحون و گالري سبز فعال بودند. به مرور بقيه هم تشويق شدند به احداث گالري. شروع گالري خوب بود، ادامه آن هم موفق بود و حالاكه 20 سال از گشايش آن مي گذرد، راضي ام.
كمي برگرديم به عقب. ظاهرا زماني كه شما 4 ساله بوديد يك روز صادق هدايت از چهره تان پرتره اي مي كشد. آيا مي شود شروع رابطه تان با هنر را به شكلي نمادين به اين قضيه مرتبط دانست؟
خب من بچه بودم و هدايت پرتره ام را روي كاغذهايي كه در كافه ها و رستوران ها زير بشقاب ها مي گذارند، كشيد. آن زمان با پدرم به كافه نادري مي رفتم و در يكي از اين رفت وآمدها هدايت آن پرتره را كشيد. البته من يك كودك 4 ساله بودم و اصلامتوجه قضايا نبودم. فكر نمي كنم كسي آن نقاشي را برداشته باشد، چون من هيچ وقت در خانه مان اين نقاشي را نديدم. فكر مي كنم شروع آشنايي من با هنر، در آبادان رخ داد. من 6-5 ساله بودم و ما ساكن آبادان بوديم. هوشنگ پزشك نيا كه كارمند شركت نفت بود به خانه ما رفت وآمد مي كرد و نقاشي هايش را مي آورد. گاهي هم پدرم من را به آتليه او مي برد و من نقاشي هاي پزشك نيا را تماشا مي كردم. اولين نقاشي هايي كه در خاطرم مانده، نقاشي هاي پزشك نيا بودند. درحقيقت آشنايي من با هنرهاي تجسمي از طريق نقاشي هاي پزشك نيا اتفاق افتاد. الان خيلي خوب نقاشي ها و رنگ هاي او در خاطرم هست.
ولي بعد از آن به نظر مي رسد سينما، روياي شما مي شود. در پاريس پدرتان شما را با ژان لوك گدار و فرانسوا تروفو آشنا مي كند و در ونيز هم تاركوفسكي را مي بينيد. پدرتان هم كه خود فيلمساز بود و صاحب استوديوي فيلمسازي...
اين فقط شانس من بود كه با گدار و تروفو ديدار كردم. به هر حال پدرم فيلمساز بود و روابط بين المللي خيلي خوبي داشت. فقط به ايران و ايراني بسنده نمي كرد. به خارج مي رفت. روابط نزديكي با آدم هاي مهم آن دوران داشت. شايد ديدن چنين فيلمسازاني براي ديگران جالب باشد و اتفاق عجيبي قلمداد شود، ولي حقيقتش براي من چنين نبود.
البته در جايي نوشته ايد كه از اين ديدار حيرت زده شديد...
آن موقع يك دختر جوان 18 ساله بودم و به هر حال امثال گدار و تروفو در فرانسه مطرح بودند. طبيعي است من خوشحال بودم كه براي اولين بار با آنها ناهار مي خورم ولي اين ديدارها آنقدر كه براي ديگران مهم بود براي من مهم نبود؛ چون من از كودكي در جمع آدم هايي مثل آل احمد، پرويز داريوش و محصص و پزشك نيا بزرگ شدم. اين افراد هميشه خانه ما بودند. پدر من يك خانه داشت و از رفاه بيشتري برخوردار بود و اين افراد به آنجا مي آمدند، عوض آنكه ما به خانه آنها برويم. واقعيت به همين سادگي بود. مادر من هم آشپز خوبي بود و از آنها پذيرايي مي كرد. من چون با همه معروف هاي ايران در تماس بودم و به قول پدرم روي زانوي آنها بزرگ شدم، بنابراين ديدار با آدم هاي مهم برايم عادي تر از بقيه بود. ولي خب، وقتي گدار و تروفو را ديدم، واقعا تپش قلب خودم را مي شنيدم! بيشتر از اين جهت خوشحال بودم كه فرصتي براي كشف كردن فراهم شده بود، بالاخره دختري بودم پر از رويا، پر از تخيلات بلندپروازانه، دلم مي خواست اينها من را در فيلمشان بازي دهند و من بازيگر شوم كه البته اين اتفاق ها نيفتاد.
آيا خودتان تلاشي در اين زمينه كرديد؟
اصلا. من آن زمان خيلي خجالتي و ساكت بودم. فقط تماشا مي كردم. اصولاآدم خيلي خجالتي اي بودم. تاركوفسكي هم آن زمان كه من ديدمش اصلامعروف نبود. وقتي در ونيز فيلمش را نشان دادند، از آن خوشم آمد. من اصلاآن زمان نفهميدم كه او تاركوفسكي است. شناختي از او نداشتم. حتي برتولوچي كه به تهران آمد چندان معروف نبود، هنوز آخرين تانگو در پاريس را نساخته بود. به هر حال اينها همه شانس من بوده، خودم دستي در اين اتفاق ها نداشتم. تنها تاثيري كه اتفاق هايي از اين دست روي آدم مي گذارد اين است كه قدري ديد انسان را بازتر مي كند و اعتماد به نفس بيشتري مي دهد. مسلما تمام اين ديدارها روي من تاثير گذاشته است.
اطرافيان شما اغلب سينماگر بوده اند. چرا شما سينماگر نشديد؟
بايد بگويم كه من عاشق مونتاژ بودم. دوره اي كه در تلويزيون ملي مدير بخش كودك و نوجوان بودم و ما براي بچه ها فيلم مي ساختيم، گاهي از همكارانم مي خواستم كه بگذارند من كار مونتاژ را انجام دهم. آن زمان كامپيوتر در كار نبود، دستگاه هاي بزرگي وجود داشت كه كار مونتاژ با دست انجام مي شد. متاسفانه پدر من ما را به حيطه كاري خودش راه نداد؛ نه من و نه كاوه را. چرا؟ بايد از خودش بپرسيد! اصلانمي دانم. هرگز اين سوال را از او نكردم. من آرزويم اين بود كه مونتاژكار شوم، تدوين گر شوم. پدرم با اينكه استوديو داشت و در آنجا تعداد زيادي ميز مونتاژ داشت ولي هيچ گاه ما را به استوديويش راه نداد. تنها چند بار براي ديدن فيلم به استوديوي او رفتيم. نمي دانم، شايد دلش نمي خواست كه خانواده اش وارد عالم سينما شوند.
اما ماني، فرزند شما، فيلمساز خوبي شد...
به اين دليل بود كه من از بچگي تشويقش كردم. برايش دوربين مي خريدم. كاوه خيلي به ماني كمك كرد، در حقيقت ما سعي كرديم كمكي كه به خودمان نشد را به ديگري كنيم.
آيا ماني از پدربزرگش تاثيري گرفته است؟
نه چندان. چون پدربزرگش را خيلي كم ديد. وقتي پدرم از ايران رفت بچه بود. خب طبعا ارتباط از دور ارتباط شيريني نمي تواند باشد. بيشترين تاثير را كاوه روي ماني گذاشت. كاوه برايش دوربين مي خريد، دستگاه هاي چاپ عكس مي خريد. همه اين كارها را كاوه مي كرد. اين بود كه ما سينماگر نشديم؛ هرچند دلمان مي خواست سينماگر شويم.
ولي در عوض توانستيد وارد حوزه ادبيات شويد...
اگر وارد اين حوزه شدم به اين خاطر بود كه خيلي كتابخوان بودم. از بچگي پدرم ما را وادار مي كرد كتاب بخوانيم و مثل درس پس بدهيم. كتاب خواندن اجباري بود. چون كتابخوان بودم، توانستم راحت تر وارد حوزه ادبيات شوم.
ما ناگزيريم به اينجا كه مي رسيم از ترجمه هاي شما هم ياد كنيم. كتاب هايي كه با ترجمه شما منتشر شده زياد هستند. اولين كتابتان گويا <زندگي، جنگ و ديگر هيچ> فالاچي است؟
اولين كتاب، <چطور بچه به دنيا مياد> نوشته آندرو آندري بود كه با استقبال هم روبه رو شد ولي اولين كار جدي من <زندگي، جنگ و ديگر هيچ> بود.
چه شد كه به اوريانا فالاچي پاسخ داديد؟
فالاچي كه به تهران آمد، كيومرث درم بخش به من زنگ زد، گفت: لي لي، پاشو بيا، فالاچي به تهران آمده. امروز سخنراني دارد. ولي بايد خيلي جرات كني بيايي.گفتم: چرا؟ گفت: چون صبح ديدمش عصباني بود كه كتابش بدون اجازه اش منتشر شده ولي اگر بيايي جالب است. يادم مي آيد من آن روز عصر يك گرفتاري داشتم كه به هيچ وجه نمي توانستم كاري اش بكنم. از اين رو نتوانستم به سخنراني فالاچي بروم. خيلي پشيمان شدم كه نرفتم، نمي دانم چرا نرفتم؛ چون بعد پيش خود فكر كردم كه كاش آن گرفتاري را حل كرده بودم و رفته بودم. درم بخش به من زنگ زد و گفت: خوب شد نيامدي، گفتم چطور، گفت براي اينكه لنگه كفشش را درآورده و زده روي ميز و گفته اين حواله مترجم و ناشر.
ناشر انتشارات اميركبير بود؟
بله، اميركبير بود. بعد ما فكر كرديم كه به او جواب بدهيم. آن جواب را هم در مهرماه سال 1352 در روزنامه كيهان چاپ كردم. نوشتم اگر تو براي خلق و براي انسانيت كار كني، نبايد از يك مترجم و ناشر ايراني پول بخواهي. بايد خوشحال باشي كه اين كتاب در ايران منتشر شده. از طرف ديگر در ايران قانون كپي رايت وجود ندارد و تو كه خبرنگار مهمي هستي بايد اين نكته را بداني، كما اينكه پيش شاه رفته بود و به او گفته بود اين چه مملكتي است كه كتابم را بدون اجازه ام منتشر مي كنند، شاه گفته بود اين چه خبرنگاري است كه نمي داند ايران كپي رايت ندارد. در كيهان خطاب به فالاچي نوشتم اگر مي خواهي صداي جنگ ويتنام همه گير شود، ما به سهم خودمان اين كار را كرديم، تو بايد از اين موضوع خوشحال باشي. جواب من قدري تند بود.
چيزي كه از سال هاي 68، 1367 در كار شما مشهود است، گالري داري در كنار كار ترجمه است. چطور توانستيد اين دو حوزه نامرتبط با هم را به هم پيوند بدهيد، پيوند بين گالري داري كه همه اش جنگندگي و دويدن است و ترجمه كه با سكوت و خلوت معنا مي يابد؟
پيوندي در كار نبوده است. من ترجمه و گالري داري را به موازات هم به جلو بردم. اين دو حوزه هيچ تداخلي با هم نداشتند. هرگز هيچ ربطي به هم پيدا نكردند. شايد تنها ربط گالري داري با مترجم بودن من اين بود كه من به دليل مترجم بودنم در امر گالري داري زودتر موفق شدم. اين حس خود من است. فكر مي كنم چون مترجم بودم و شماري از كتابخوان ها من را مي شناختند، آنها مشتري هاي اوليه من بودند. حضور آنها به من دلگرمي داد. اگر مترجم نبودم فكر نمي كنم اينقدر زود به موفقيت مي رسيدم. من تا يك سال پيش كه سرم اينقدر شلوغ نشده بود، صبح ها ترجمه مي كردم و عصرها گالري داري. هميشه برنامه ام مرتب و منظم بود اما الان كارهايم بدجوري شلوغ شده تا جايي كه ترجمه ام يك مقدار با تاخير انجام مي شود و از اين بابت خوشحال نيستم، چون لذت واقعي ام ترجمه است.
در اينجا بايد به جنگندگي شما اشاره كنيم. كارتان در عرصه گالري داري توام با تنش هاي مختلفي بوده است. فكر مي كنم سال ها بعد از مشكلي كه سر نمايشگاه كسرائيان پيش آمد بر سر نمايشگاه پرستو فروهر هم به مشكل برخورديد. اخيرا هم كه محدوديت ها قدري بيشتر شده. گالري داري شبيه راه رفتن روي كمر مار است، آيا به اين همه رنج و تعب مي ارزد؟!
خيلي سخت است. خيلي كار پرتنشي است. به هزار و يك دليل تنش دارد. ولي من كجا ارضا مي شوم؟ قبل از هر چيز معرفي كردن جوان ها به من لذت مي دهد. كيف مي كنم وقتي جواني را پيدا مي كنم، از او حمايت مي كنم تا وارد جامعه هنري شود و معروف شود.
مشكلي كه براي نمايشگاه پرستو فروهر پيش آمد، چه بود؟
من اصولازود براي مشكلات چاره سازي مي كنم. گاهي اوقات فكر مي كنم چرا اينطور شد؟ بعد به اين نتيجه مي رسم كه وقتي از شوهرم جدا شدم، سه تا بچه كوچك داشتم، جنگ بود و انقلاب. شرايط خيلي سخت بود. به خاطر اين سه تا بچه و بزرگ كردن آنها در انقلاب و جنگ چاره ساز شدم. ياد گرفتم يك جوري چاره ساز شوم. هرگز ننشستم ناله كنم اما در مورد نمايشگاه فروهر بايد بگويم دو روز مانده به نمايشگاه او شخص ناشناسي با من تماس گرفت و گفت بهتر است اين نمايشگاه را داير نكني. نمي دانم آن فرد از كجا تماس گرفت، از وزارت اطلاعات، وزارت ارشاد يا جاي ديگر. شايد هم همسايه اي بود كه مي خواست اذيت كند. واقعا نمي دانم. از او پرسيدم چرا؟ او كه مشكل ندارد، ما سال قبل هم از او نمايشگاه گذاشته ايم. گفت خودش مشكل ندارد، كارهايش مشكل دارد. گفتم بايد آثار را ببينم گفت ببين اما نگذار. به هر حال اين تماس يك جور تهديد بود. مشكل بزرگ من اين بود كه قضيه را چطور به فروهر بگويم. چون براي اين نمايشگاه از آلمان به ايران آمده بود. وقتي عصر به گالري آمد، ديد حالم بد است و فهميد قضيه چيست. گفت خب نمايشگاه را نگذار. نامه اي بنويس و روي شيشه بچسبان كه به دلايلي نمايشگاه برپا نمي شود. در جواب گفتم نمي توانم اين كار را بكنم. آن روز چند نفر در گالري بوديم. به بقيه گفتم يك دقيقه ساكت باشيد تا فكر كنم. يك دفعه چيزي به ذهنم رسيد. به فروهر گفتم با تو كه مشكل ندارند با كارهايت مشكل دارند. همين الان تعدادي از آثار را از قاب درمي آوريم و قاب خالي را به نمايش مي گذاريم. گفت ايده بدي نيست. يادم هست همه مان احساساتي شده بوديم و گريه مي كرديم. كارها را از قاب درآورديم. شماره گذاشتيم، نورپردازي كرديم. اشتباهي كه كردم اين بود كه از آدم هايي كه فرداي آن روز براي ديدن آثار آمدند فيلم نگرفتم. واكنش آدم ها به تابلوهاي خالي جالب بود، يكي مي خنديد، يكي هول مي شد، يكي به فكر فرو مي رفت، قيمت ها هم پاي آثار بود. فكر مي كنم تنها سه چهار اثر خريداري نشد.
در صحبت هايتان از معرفي جوان ترها به عنوان لذت گالري داري ياد كرديد. آيا از ميان هنرمندان جواني كه براي اولين بار در گالري شما نمايشگاه گذاشته اند كسي هم به موفقيت رسيده است؟
بله، اين امر چندين و چند بار اتفاق افتاده است. همين مساله به تنهايي خيلي ارضاكننده است. شما تصور كنيد بچه اي را بزرگ مي كنيد كه بچه خوبي از آب درمي آيد. وقتي بيشتر كيف مي كنم كه مي بينم همچنان حق شناس باقي مانده اند، همچنان به من وابسته اند، من به آنها وابسته ام. يك جور رابطه مادر فرزندي بين ماها است كه وقتي عاشق مي شوند مي آيند تعريف مي كنند، وقتي زن مي گيرند مي آيند زنشان را معرفي مي كنند. اينجا ارتباطي پيدا مي شود كه براي من بسيار زيبا است. تعداد جوان هايي كه چنين ارتباطي با من دارند كم نيست. دست كم من 30 بچه موفق دارم كه با گالري گلستان شروع كرده اند و ادامه داده اند. بعضي از آنها به خارج رفته اند. هر ماه ايميل يا تلفن مي زنند، هنوز گزارش كارشان را به من مي دهند. از من سوال مي كنند من به آنها جواب مي دهم. اين يك جنبه كارم است. جنبه ديگر هم خيلي راحت بگويم، جنبه مالي است. گالري داري اگر به درستي انجام شود و شما اعتباري نزد مخاطب خود پيدا كنيد، توام با خريد مشتريان خواهد بود. اين روزها هم كه قيمت آثار گران شده، منبع درآمد خوبي است.
شما گويا يك مقدار هم در انتخاب آثار براي نمايش سخت گير هستيد!
زياد.
اين سخت گيري ها به خاطر چيست؟
من فكر مي كنم هنر كار سختي است و بايد در قبال آن نگاه سخت گيرانه اي داشت. نمي توانم در برابر هر آنچه ديگران مي كشند، به به و چه چه كنم. معتقدم آدم بايد در مقوله هنر سخت گير باشد. من از اين سخت گيري ام ضرر نديده ام، چون همه مي گويند كيفيت آثار گالري گلستان بالااست.
ولي در عين حال برپا كردن نمايشگاه براي جواناني كه مطرح نيستند، ريسك محسوب نمي شود؟
فكر نمي كنم چون آثار جوان ها به راحتي فروش مي رود. وقتي شما سخت گير باشي و كار نو ارائه كني و مشتريان آن كار هم حضور داشته باشند، عملاكار فروش مي رود. جوان ها الان در گالري من خيلي خوب مي فروشند. اگر بر فرض يك نمايشگاه بگذاريم و مثلا30 اثر ارائه شود، من هميشه مي گويم اگر يك سوم اين آثار به فروش رود، اين نمايشگاه موفق است و هميشه هم يك سوم و حتي بيشتر از يك سوم آثار به فروش مي رود.
بحث فروش آثار هنري شد. يك زمان شما بوديد و گالري سيحون و گالري سبز. به نظر مي رسد سه، چهار سال است كه تب گالري داري بالاگرفته. خصوصا از برپايي اين چند حراجي اخير به بعد. صحبت هاي زيادي هم شده. يادم مي آيد شما جايي گفتيد اين افزايش ناگهاني قيمت يك تب زودگذر نيست. چه استدلالي براي اين صحبت داريد؟
باز هم مي گويم تب نيست. ببينيد، من آقاي احصايي را مثال مي زنم. آقاي احصايي 50 سال پيشينه كاري دارد و هميشه درجه يك بود، چه در خوشنويسي چه در نقاشيخط. ولي هميشه قيمت آثارشان ارزان بود. نسبت به <احصايي بودن>اش ارزان بوده است. حالارسيده به جايي كه حقش است. حقش هست كه قيمت آثارش اين مقدار باشد. بنابراين آدم وقتي به حقش مي رسد سعي مي كند جايگاهش را يك جوري حفظ كند. الان دوره شكننده و ترد هنرهاي تجسمي را سپري مي كنيم. همه بايد مراقب باشيم كه به استمرار اين قضيه فكر كنيم. متاسفانه همه مي خواهند موقتا جيبشان را پر كنند و بروند. اين درست نيست. من به همه مي گويم به استمرار فكر كنيد. بايد پله پله بالارويم. در اين سه، چهار سال ما پله پله بالانرفتيم. يك دفعه قيمت هاي 250، 300 هزار تومان به 15 ميليون رسيد.
منظورتان اين است كه به رغم افزايش قيمت ها در خارج از كشور، بازار داخلي هنوز ظرفيت افزايش قيمت ها را ندارد...
دقيقا. اما عجيب تر از آن اينكه وقتي آن 250 هزار تومان به 15 ميليون تبديل شد مشتري آن را قبول كرد. اثر هنري به فروش رفت. فلان اثر 250 هزار تومان بود. شش ماه بعد از حراج كريستي 15 ميليون تومان شد. خب ما اينجا پله پله بالانرفتيم. آن 15 ميليون اينجا فروش رفت. چيز عجيبي است. چون ما به چيزهاي عجيب عادت كرده ايم. من هميشه مي گويم مملكت ما مملكت عجايب است. چند هفته پيش آقايي پيش من آمد، يك آدم حسابي، كلكسيونر درجه يك و از نظر اخلاقي درست. پيشنهاد عجيبي به من كرد. گفت من 100 ميليون به حساب تو واريز مي كنم، در عوض اينقدر من را نيار و ببر. نگو چيز خوبي آورده ام. خودت بخر، هر وقت 100 ميليون تمام شد خبر بده تا من 100 ميليون ديگر به حسابت واريز كنم. خب اين عجيب نيست؟ عجيب است! كجاي دنيا چنين چيزي را مي بينيد؟ من قبول نكردم. گفتم قبول نمي كنم چون جزو اصول اخلاقي من نيست كه قبول كنم. خيلي تعجب كرد كه چرا قبول نكردم.
اين آدم ها چطور به چنين ذهنيتي رسيده اند؟
اين آدم ها فهميده اند كه اين يك پس انداز هنري است. فهميده اند كه هنر پس انداز است. و واقعا هم پس انداز است! چون 250 هزار تومان شده 15 ميليون. 15 ميليون هم مي شود 40 ميليون.
امكان دارد قيمت ها پس رفت كند؟
امكان ندارد پس رفت كند، امكان دارد توقف كند. وقتي هم كه توقف كند چند پله بالارفته؟ هزاران پله بالارفته است. خوش به حال همه، هم خريدار، هم نقاش، هم گالري دار. فقط امكان توقف وجود دارد.
فاصله بين قيمت آثار ايراني و هندي تا 2 سال پيش خيلي زياد بود ولي اين فاصله هم اكنون تقريبا از بين رفته است...
بله، الان 30 اكتبر حراج جديد كريستي انجام مي شود. من ارزيابي مي كنم در اين حراج جديد سهراب سپهري خيلي مطرح خواهد شد، چون تا به حال آنقدر كه حقش بوده مطرح نشده است. سپهري به حقش خواهد رسيد. اگر تا حالاديگران جلو افتاده اند، به دليل جنس شرقي آثارشان است. آثار زنده رودي يا احصايي جنس شرقي دارد ولي حالاديگر مي توان شاهد مطرح شدن آثار انتزاعي و فيگوراتيو ما بود. من هيجان اين را دارم كه در كريستي آينده يا ساتبي آينده چه اتفاقي خواهد افتاد ولي اصلافكر نمي كنم قيمت ها پس رفت كند. امكان دارد پيشرفت مان به اين سرعت نباشد.
صحبتي كه شده اين است كه آيا فروش بالاي اثر هنري ملاك موفقيت هنري هست يا نه؟
نه، نيست. به نظرم آثار زيادي در اين حراجي ها با قيمت بالابه فروش رفتند كه نمي توان آنها را آثار ماندگار ناميد. حراجي ها مثل لاتاري هستد، Happening هستند، اتفاق هستند. آثار زيادي هستند كه در حراجي ها به فروش نرفته اند اما از لحاظ هنري شاهكارند.
ما چند معيار داريم در فروش يك اثر؛ يكي قدمت آن، ديگري مطرح بودن هنرمند و سوم هم كيفيت اثر هنري... پس كيفيت هم جزو معيارهاي فروش بالااست. در مورد سپهري فكر نمي كنيد بيشتر نام او براي خريداران مهم است؟
در كار سپهري المان هاي شرقي هست. همان خانه ها، درخت ها، رنگ كوير و... جنسي شرقي دارند. البته آثار او به اندازه آثار حسين زنده رودي يا احصايي شرقي نيستند ولي درهاي خاك گرفته، رنگ آسمان، رنگ كوير و ديوار كاهگلي رنگ و بوي كاملاايراني دارد.
چرا اينقدر به آثار سپهري علاقه داريد؟
نمي دانم. شايد به اين جهت كه آثار او را بهتر درك مي كنم. خيلي راحت مي گويم سپهري به جانم وابسته است. او از دوستان ما بود و شخصيت نازنيني داشت. من البته شخصيت هنرمند را از اثرش جدا مي كنم. براي اينكه بعضي ها هستند كه شخصيت وحشتناكي دارند اما اثرشان فوق العاده است، مثل بهمن محصص. محصص غيرقابل تحمل است اما كارهايش شاهكار است. او يكي از بهترين نقاشان ايران است. يا خود زنده رودي كه غيرقابل تحمل است ولي به نظرم يكي از بهترين نقاشان است. سپهري فرق داشت، هم خودش خوب بود و هم آثارش.
فكر مي كنيد مي تواند ركورد بشكند؟
اميدوارم. اگر بشكند همه خوشحال مي شويم.